بغلم کرد و پتو را کشید رویم. گاهی هم دماغش را فرو میکرد توی موهایم و بوی من را نفس میکشید. احساس آرامش عجیبی میکردم. جایم خیلی گرم و نرم بود. خیلی امن بود. مدتها بود که چنین جای امنی نداشتم. مدتها بود که اینجوری هوس خوابیدن نکرده بودم.
داشت خوابمان میبرد که ناگهان یاد سفرم افتادم. به فکرم رسید که وقتی از اینجا بروم، تا مدتی نمیتوانم درست بخوابم. از ترس بیخوابیهای نیامده، جوری از جایم پریدم که انگار حشرهای رویم افتاده باشد. از خواب پرید. گفتم اینجوری دستت خواب میرود. تو بخواب، من هم دیگرمیروم.
بعد از پیشش رفتم. ه
داشت خوابمان میبرد که ناگهان یاد سفرم افتادم. به فکرم رسید که وقتی از اینجا بروم، تا مدتی نمیتوانم درست بخوابم. از ترس بیخوابیهای نیامده، جوری از جایم پریدم که انگار حشرهای رویم افتاده باشد. از خواب پرید. گفتم اینجوری دستت خواب میرود. تو بخواب، من هم دیگرمیروم.
بعد از پیشش رفتم. ه
No comments:
Post a Comment