Friday, September 10, 2010

بدون عنوان

استاد جان از فرانسه میل زده که عزیز من نمی‌شود که بیایی اینجا. چون آزمایشگاه ما با وزارت دفاع فرانسه ارتباط دارد و وزارت دفاع به ما اطلاع داده که غلط کرده‌ایم که از ایران دانشجو گرفته‌ایم. من هم جواب داده‌ام که مرسی که این‌قدر به موقع به من خبر دادید. خودتان را ناراحت نکنید، به هر حال ما ایرانی‌ها همه‌مان یک جورهایی تروریستیم. حالم هیچ بد نشده و زانوی غم بغل نگرفته‌ام. خیلی منطقی به خودم گفته‌ام لابد اینجوری بهتر است. بعد رفته‌ام به اطرافیان خبر داده‌‌ام که من نمی‌روم فرانسه. بعد در کمال تعجب دیده‌ام که اطرافیان خوشحال شده‌اند. حتی سعی نکرده‌اند که شادی‌شان را پنهان کنند و این‌قدر حالشان خوب شده که تا شب سردماغ بوده‌اند. بعد من دلم گرفته، دفتر تلفن موبایلم را بالا و پایین کرده‌ام که به یکی زنگ بزنم درد دل کنم و هیچ‌کس را پیدا نکرده‌ام. اینجا توی ایران هیچ دوستی چیزی ندارم. خیلی تنها‌ام. یکی را پیدا کرده‌ام و بی‌مقدمه گفته‌ام که دلم گرفته و گفته‌ام که چرا. بعد جواب داده که من می‌رم شام بخورم. بعد من دیگر طاقتم طاق شده و زده‌ام زیر گریه. زیر فشار تنهایی و تنهایی و تنهایی گریه کرده‌ام و خدا را شکر که کسی نبوده و نفهمیده. حالا فقط از یکشنبه می‌ترسم که باید به آن دو نفری از آشنایان محترم که موضوع را می‌دانستند خبر بدهم. از اینکه یکوقتی خوشحال بشوند می‌ترسم و تقریبا مطمئنم که لااقل یکی‌شان همان عکس‌العملی را نشان می‌دهد که نمی‌خواهم ببینم... ه


1 comment:

Unknown said...

baraye man sad dafe az in chiza in moddat pish oomade va az inke be baghye begam nashode halat tahavvo migereftam. 100 bar ro aslan eghragh nemikonam.
vali motmaennam ye kheiri toosh boode. bia canada. ham ma az tanhaiy dar miaim ham khodet :)