اول. عبارت فوقالعاده آشنایی است: «عید شما مبارک». البته یک جورهایی ترجیح میدادم به هم بگوییم «نوروز خوبی داشته باشید» یا همچین چیزهایی. اما خوب حتی خودم هم مدام همان عبارت همیشگی را میگویم. من از آن آدمهایی هستم که شجاعتشان را در لحظه اخر از دست میدهند. مثل کسی که میدود، میدود، میدود، شتاب میگیرد و همین که لحظه پریدن میرسد میایستد. همین میشود که هی با خودم تمرین میکنم که نگویم عید شما مبارک و همین که دست آدم روبرویی را میگیرم انگار کسی دکمهای را فشار میدهد که من را به عروسک سخنگو تبدیل میکند. حالا غرض از این حرفها این بود که به شما بگویم: عیدتان... نه نوروزتان... پیروز... یعنی مبارک... خلاصه خوب باشد دیگر!ه
دوم. آدم را آنجوری بغل میگرفت که مثلا اگر سوپرمن بخواهد از خطر نجاتت دهد بغلت میگیرد.یک جوری که مطمئن باشی هر اتفاقی بیفتد از بغلش جدا نمیشوی. مثلا نمیافتی، اینقدر که بازوهایش دور تنت محکم هستند. هنوز هم همانجوریهاست. اما یک چیزهایی هم عوض شده. یک چیزی آنجا توی قفسه سینهاش جوری عوض شده که ... جوری که دیگر به خیال آدم نمیرسد که توی آغوش سوپرمن است. از کجا معلوم که هیولا نباشد. یا از این موجوداتی که هنوز هیولا نشدهاند، امادیگر چیزی هم نمانده... چه میدانم؟ مثل فیلمها مثلا... ه
سوم. فاکس سیریز روزگار من را از این رو به آن رو میکند. از همه بیشتر خانواده سیپمسونز را دوست دارم. لعنتیها با آن قیافههای زردنبو و بدشکلشان من را میخندانند. شوهره را به عنوان نماد حماقت میپرستم. یک جورهایی... خوب ... انگار که به جای من با آن زنک موآبی ازدواج کرده باشد... از این اشتباهها پیش میاید. ه
چهارم. بهار چیز خوبی است. به ما برگهای سبز و خلوتی خیابانهای همیشه شلوغ تهران را هده می دهد. به ما می گوید سال سخت تنهایی گذشته. در گوش ما زمزمه میکند که زندگی هنوز هم جریان دارد، حالا هر کسی که رفته باشد و هر کسی که مانده باشد فرقی نمیکند. زندگی برای خودش جریان دارد.
دوم. آدم را آنجوری بغل میگرفت که مثلا اگر سوپرمن بخواهد از خطر نجاتت دهد بغلت میگیرد.یک جوری که مطمئن باشی هر اتفاقی بیفتد از بغلش جدا نمیشوی. مثلا نمیافتی، اینقدر که بازوهایش دور تنت محکم هستند. هنوز هم همانجوریهاست. اما یک چیزهایی هم عوض شده. یک چیزی آنجا توی قفسه سینهاش جوری عوض شده که ... جوری که دیگر به خیال آدم نمیرسد که توی آغوش سوپرمن است. از کجا معلوم که هیولا نباشد. یا از این موجوداتی که هنوز هیولا نشدهاند، امادیگر چیزی هم نمانده... چه میدانم؟ مثل فیلمها مثلا... ه
سوم. فاکس سیریز روزگار من را از این رو به آن رو میکند. از همه بیشتر خانواده سیپمسونز را دوست دارم. لعنتیها با آن قیافههای زردنبو و بدشکلشان من را میخندانند. شوهره را به عنوان نماد حماقت میپرستم. یک جورهایی... خوب ... انگار که به جای من با آن زنک موآبی ازدواج کرده باشد... از این اشتباهها پیش میاید. ه
چهارم. بهار چیز خوبی است. به ما برگهای سبز و خلوتی خیابانهای همیشه شلوغ تهران را هده می دهد. به ما می گوید سال سخت تنهایی گذشته. در گوش ما زمزمه میکند که زندگی هنوز هم جریان دارد، حالا هر کسی که رفته باشد و هر کسی که مانده باشد فرقی نمیکند. زندگی برای خودش جریان دارد.
1 comment:
Farzan!! emsal nobate tost! bezar emsal kasane dgar bemanand!inesh bara man fargh mikone!
Post a Comment