Friday, September 18, 2009

تقدیم میکنم به ... ه

می‌گویم شاید عاقل شده باشد. با آن سینه خراب، با آن صدای بریده بریده خش‌دار می‌گوید بعید می‌دانم و می‌خندد.
خدا را شکر می‌کنم که می‌خندد. خنده همیشه نشانه خوبی است. اگر نه برای او با آن مریضی‌های جورواجورش، لااقل برای من که از دیدن این همه درد و رنجش به نهایت استیصال می‌رسم.
خنده‌اش نشانه هیچ‌چیز هم که نباشد، برای من ... ه

جنایت فقط این نیست که آدم‌ها را توی کوچه‌ها بکشند. گاهی آدم‌ها توی خانه‌های خودشان و به مرگ طبیعی می‌میرند اما خدا و فقط خدا می‌داند این مرگ‌های به ظاهر طبیعی نتیجه طناب‌های دارنامرئی بوده‌اند که آهسته آهسته کشیده شده‌اند و خفه کرده‌اند.

علی‌رغم چیزی که خیال می‌کنی انگشت اتهام من به طرف توست. در این مورد خاص، شاید این طناب لعنتی را کسان دیگری می‌کشند. اما تو آن کسی بودی که حلقه را به دور گردنش انداخت. تو. با دست‌های خودت...

باز خدا را شکر که هنوز می‌خندد... ه


No comments: