پشت سر هم میگوید «واستا!! واستا!». شاید چیز مهمی هم نباشد، یک تکیه کلام مسخره است که همیشه داشته. از وقتی یادم میآید همینجوری میرفت روی اعصابم. قاعدتاً باید عادت کرده باشم. عادت هم نکرده باشم لازم نیست که اوقاتتلخی کنم. مگر نه؟
اما من چنگال را پرت میکنم ، غذای کوفتی را نصفه ول میکنم و درجا جل و پلاسم را جمع میکنم و فرار می کنم بالا! مثل دیوانهها، عصبی، خسته و شکسته! آنهم فقط چون او پشتسر هم میگفته: «واستا!»
روانشناسم نگاهم میکند و میگوید تو مهارت زندگی را یاد نگرفتهای!
من سر تکان میدهم. ه
اما من چنگال را پرت میکنم ، غذای کوفتی را نصفه ول میکنم و درجا جل و پلاسم را جمع میکنم و فرار می کنم بالا! مثل دیوانهها، عصبی، خسته و شکسته! آنهم فقط چون او پشتسر هم میگفته: «واستا!»
روانشناسم نگاهم میکند و میگوید تو مهارت زندگی را یاد نگرفتهای!
من سر تکان میدهم. ه
No comments:
Post a Comment