Friday, May 29, 2009

مثل بادبادک

به طرز شرم‌آوری از تمام پیچیدگی‌ها می‌گریزم. فیلم‌های سطحی می‌بینم و کتاب‌ها همان‌طور نخوانده روی هم تلنبار می‌شوند. در عوض هر بار که خسته می‌شوم به دکترم زنگ می‌زنم و او دوز قرص‌هایم را بیشتر می‌کند. ذهن در حالتی از تعطیلی به سر می‌برد، مثل بیمار به کما رفته‌ای که همه می‌دانند تا مرگ فاصله‌ای ندارد. کم کم دارم سبک می‌شوم، سبک از بار کتاب‌ها، بار فلسفه‌ها، از بار دوستی‌ها، از دانشگاه. دارم از مغزم سبک می‌شوم. از این یک کیلو و خرده‌ای فکر و این موضوع بدجوری راحتم می‌کند.
به درک که دیگر نه تو، نه هیچ‌کدام از آنهای دیگر مرا نمی‌شناسند. به درک که خودم هم خود جدیدم را نمی‌شناسم.
به درک... ه

No comments: