هم موهایش را و هم سبیلهایش را رنگ سیاه کرده. اسم دخترش گلناز است. میخندد و میپرسد: «بیحس کنم؟» میگویم:« لطفا، من طاقت درد ندارم». میگوید «چیزی نیست. بیشتر از درد، ترس دارد. وگرنه دردهای بدتر را هم آدم میتواند تحمل کند.»
راست میگوید. میدانم که راست میگوید اما میگویم: «بیحس کنید. ترس هم خودش به اندازه کافی بد هست.» میگوید «چشم. اینجا صاحبکار من شمایید.» میخندد. سبیلهای سیاهش بالای لبش پهن میشوند. ه
راست میگوید. میدانم که راست میگوید اما میگویم: «بیحس کنید. ترس هم خودش به اندازه کافی بد هست.» میگوید «چشم. اینجا صاحبکار من شمایید.» میخندد. سبیلهای سیاهش بالای لبش پهن میشوند. ه
3 comments:
ce qui s'est passé mon cher mari??
khodaa margam bede...
chi balghour mikonin ba hamdige?!?!?!?! turki danish gorum namana deisan!!
mozhgan aasheghetam!
Post a Comment