دیروزش ۲۲ خرداد بوده. توی خیابان انقلاب که راه میرفته نگهش داشته بودند و ازش پرسیده بودند که از کجا میآید و کجا میرود. ازش عکس گرفته بودند و آدرس کلاس زبانش را چک کرده بودند. خیلی نترسیده بوده. کاری نمیکرده که بخواهد به خاطرش بترسد. از امتحان زبان بر میگشته، پیاده، از توی پیادهرو. مثل همیشه.
فردایش سالگرد پدرش بوده. سالگرد زندان رفتن دوستش هم بوده. سالگرد اعلام نتیجه انتخابات هم بوده.
لابد برای همین چیزها زنگ زده که حالش را بپرسد. زنگ زده حالش را هم پرسیده. طولش نداده. فقط میخواسته صدایش را بشنود که بداند سالم است، سر جای خودش است، تلفنش را جواب میدهد و حالش خوب است. خوب خوب. برای همین چیزها زنگ زده و فقط پرسیده خوبی؟ جواب شنیده که خوبم و همین. دیگر چیزی برای گفتن نمانده بوده. خداحافظی کرده. تازه بعدترش، وسط خواندن یک مقاله بیربط، یادش افتاده که طرف اصلا حالش را هم نپرسیده. خندهاش گرفته. سرش را کج گرفته و خیره به ورقهای روبرویش از خودش پرسیده چطور میتواند که حتی حالم را نپرسد؟ چطور میتواند به دوستی که زنگ زده، بعد از چند وقت زنگ زده، فقط با سه کلمه -سلام-خوبم-خداحافظ- جواب بدهد؟ خیره به ورقهای روبرویش سرش را تکان تکان داده و لبخند زده. یاد این افتاده که قرار بوده تا آخر دنیا دوستهای همدیگر بمانند. خوب نماندهاند. دنیا که تمام نشده.
گریه نکرده. دیگر به این چیزها فکر هم نکرده. تمام شده بوده. ه
فردایش سالگرد پدرش بوده. سالگرد زندان رفتن دوستش هم بوده. سالگرد اعلام نتیجه انتخابات هم بوده.
لابد برای همین چیزها زنگ زده که حالش را بپرسد. زنگ زده حالش را هم پرسیده. طولش نداده. فقط میخواسته صدایش را بشنود که بداند سالم است، سر جای خودش است، تلفنش را جواب میدهد و حالش خوب است. خوب خوب. برای همین چیزها زنگ زده و فقط پرسیده خوبی؟ جواب شنیده که خوبم و همین. دیگر چیزی برای گفتن نمانده بوده. خداحافظی کرده. تازه بعدترش، وسط خواندن یک مقاله بیربط، یادش افتاده که طرف اصلا حالش را هم نپرسیده. خندهاش گرفته. سرش را کج گرفته و خیره به ورقهای روبرویش از خودش پرسیده چطور میتواند که حتی حالم را نپرسد؟ چطور میتواند به دوستی که زنگ زده، بعد از چند وقت زنگ زده، فقط با سه کلمه -سلام-خوبم-خداحافظ- جواب بدهد؟ خیره به ورقهای روبرویش سرش را تکان تکان داده و لبخند زده. یاد این افتاده که قرار بوده تا آخر دنیا دوستهای همدیگر بمانند. خوب نماندهاند. دنیا که تمام نشده.
گریه نکرده. دیگر به این چیزها فکر هم نکرده. تمام شده بوده. ه
3 comments:
میدونی شوهر جان... دیشب داشتم به خودم وعدهٔ بهشتی میدادم، که وقتی همه چیز آروم شد باز روابط سرمیگیره با این دوستم...ه
بعد فکر کردم وقتی واقعا همه چیز آروم شده باشه دیگه احتمالاً اصلا برام اهمیتی نخواهد داشت که چیزی از سر گرفته بشه یا نه... یعنی آدم از یه جایی به بعد به اون حد از عرفان میرسه توی دوستیش...ه
می بینی؟ آدم بعضی وقت ها واقعا هیچی نمی خواد غیر از اینکه بدونه حالش برای فلان آدم مهمه. بیخیال ... آدم ها بخش عمده ای شون از حرف بدون عمل و خالی بندی تشکیل شده ... عمدی هم نیست، احتمالا ذات اکثر آدم هاست
لاو یو
Post a Comment