Tuesday, April 21, 2009

دزدانه، سرکشيد و سلام کرد! با گونه‌هاي سرخ، با چشم‌هاي شرمگين... ه

به خودم گفته بودم  که ديگر ننويسم. بعد ديدم که نمي‌شود. آدم که تنها باشد، بيکار هم که باشد ديگر نمي‌تواند ننويسد. به خودم گفتم اشکالي ندارد، توي آنجاي قبلي نمي‌نويسيم و اينجا را هم کسي نمي‌شناسد. ه

من که آنطرف مرز زندگيم. با خودم قرار گذاشته‌ام اينجا راجع به تو بنويسم و بقيه آدم‌ها که هنوز زنده‌ايد. من، خودم، که آنطرفم. آن طرفِ درِ سنگينِ سردخانه! ه

No comments: