Thursday, February 3, 2011

مامان

مامان می گوید: «ما دبستان که می رفتیم، با چادر می رفتیم و توی مدرسه چادرها را در می آوردیم. بابای مدرسه هم تو نمی آمد. بعد صف می بستیم و می رفتیم سر کلاس. ماهی یک بار بچه های زرنگ کلاس ها و بچه های تنبل کلاس ها را می اوردند سر صف به همه ما نشان می دادند. برای زرنگها دست می زدیم و می گفتیم آفرین صدآفرین و الخ. بعد برای تنبل ها می خواندیم «خفّت، خجالت بکش. از خجالت شدی آب!». این را ناظم یادمان داده بود». می گوید: «من را هیچ وقت نبردند سر صف، نه زرنگ بودم و نه تنبل». بعد بلافاصله خدا را شکر می کند که تنبل نبوده. به مامان پنجاه و اندی سال پیش فکر می کنم که سر صف می ایستاده و می ترسیده که نکند صدایش کنند. به وقتی فکر می کنم که صدایش نمی کرده اند و می ایستاده و تنبل ها و زرنگ ها را تحقیر و تشویق می کرده. حتما یک جورهایی خوشحال بوده که جای تنبل ها نیست و حتما دلش هم برای تنبل ها می سوخته. شاید کمی هم حسرت می خورده که زرنگ نیست اما تقریبا مطمئنم که قویترین حسی که در وجودش داشته چیزی شبیه به حس زندانی ای بوده که هم سلولش را بالای دار می بیند و می داند که خودش از مرگ جسته. ه

1 comment:

Lily said...

یه وقت ننویسی ها ... اصلا هم لازم نیست ها ... به خدا